نقد و بررسی
داستان های مرزبان نامهروزی روزگاری مرغ ماهی خواری در کنار برکه ای زندگی می کرد و از ماهیان آنجا می خورد. روزگار گذشت و گذشت تا اینکه مرغ ماهی خوار پیرشد؛ تاجایی که دیگر نمی توانست ماهی بگیرد. او مدت ها در کنار برکه می نشست و منتظر می ماند تا ماهی ها به او نزدیک شوند؛ اما وقتی می خواست آنها را غافل گیر کند، فرار می کردند. کم کم از شدت گرسنگی رنجور شد و فهمید که دیگر نمی تواند مثل گذشته شکار کند. کاری هم نمی توانست بکند. او با خودش فکر کرد که اگر اوضاع به همین صورت باشد به زودی می میرد. بنابراین، نشست و چارهای اندیشید: در کنار برکه، همان جایی که هر روز ماهی می گرفت، نشست و شروع کرد زیرلب دعا خواندن و گریه کردن.
در دعاها و گریه های خودش میگفت: خدایا، من گناهکار را ببخش! این روسیاه را ببخش ! خدایا، من به ماهی های بیچاره رحم نکردم، تو به من رحم کن!
0دیدگاه